تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
هـ-ـفـ-ـت
سـنـ-ـگـ-
و آدرس
seven-stones.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 31
بازدید ماه : 81
بازدید کل : 36196
تعداد مطالب : 112
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
روزی انوشیروان از گرسنگی له له می زد و منتظر نهار بود.اشبزباشی خورشت خوش مزه ای را در سینی نهاد و
همین که خواست سینی را روی میز بگذارد،کمی اش روی سر مبارک ریخت.شاه در حالی که اش روی صورتش را
لیس می زد،گفت تا اشپز را پخ پخ کنند!
اشپزباشی به محض شنیدن فرمان انوشیروان،کاسه اش را برداشت و همه ان را روی سر شاه خالی کرد.شاه
که حسابی حالش جا امده بود با تعجب پرسید:مردک این چه کاری بود؟!
اشپز گفت:قربان دوست نداشتم شاه مرا بخاطر خطای کوچکی بکشد،بهتر دیدم خطای بزرگی انجام دهم تا شاه
دلیل قانع کننده ای برای دار زدن من داشته باشد و از کشتن من خجالت نکشد!
انوشیروان در حالی که باقی مانده اش را لیس می زد گفت:از جلوی چشمم دور شو!راستی از این اش ها بلدی
باز هم بپزی؟
نظرات شما عزیزان: